استفاده‌کننده‌ی گرامی

این پایگاه اینترنتی برای گرد‌آوری اصطلاح‌های زبان فارسی و دری (فارسیِ رایج در افغانستان) بنیان‌گذاری شده است. برای هر اصطلاح:

- معنی یا معنی‌های آن و

- یک یا چند مثال داده می‌شود و

- تلاش می‌شود چگونگی پیدایش و دگرگونی آن پژوهش و ثبت شود.

شما می‌توانید

اصطلاح موردنظر خود را میان آنهایی که تاکنون وارد شده‌اند، بیابید.

برای این کار کلیدواژه (مدخل) یا یکی از واژه‌های تعیین‌کننده‌ی اصطلاح موردنظر خود را در بخش جستجو بنویسید و دستور جستجو بدهید.

اما شما می‌توانید با

- پیشنهادِ اصطلاح‌های تازه،

- پیشنهادِ تکمیل و اصلاحِ اصطلاح‌های موجود و

- نظرهای اصلاحی و تکمیلی خود

این فرهنگ را پربار‌تر و به بهتر شدن این پایگاه یاری کنید.

بهترین شیوه برای همکاری با پایگاه، نام‌نویسی در آن است .

لطفا پیش از پیشنهاد اصطلاح تازه، با استفاده از بخش جستجو مطمئن شوید که آن اصط. در فرهنگ موجود نیست.

پیشنهادهای داده‌شده پس از بررسی در فرهنگ وارد می‌شوند و در معرض استفاده‌ی همگان قرار می‌گیرند.

توضیح مثال معنی اصطلاح

حاتم مشهور به حاتم طائی، مردی عرب و معروف به سخاوتمندی بوده که عرب در سخا و کرم به‌او مثال می‌زدند.

ما پول برای این‌جور حاتم‌بخشی‌ها نداریم.

بخشش زیاد، مانند حاتم

حاتم‌بخشی

روی این آدم اصلا نمی‌شه حساب کرد. الان رابطه‌اش باهات خوبه و هر روز به‌دیدنت می‌آد، اما یک‌باره حاجی حاجی، مکه و گمش می‌زنه.

رفتنِ یکباره یا بی‌خبر کسی؛ گاه درباره‌ی کسانی گفته می‌شود که مدتی آشنایان را از خود بی‌خبر می‌گذارند.

حاجی حاجی، مکه

مدیر به‌اجبار تذکر داد که آقایان، لطفا حاشیه نروید و به موضوع اصلی بپردازید.

از موضوع گفتگو خارج شدن؛ به مطالب نامربوط پرداختن

حاشیه رفتن

دیروز حالش سر جایش نبود، من هم آن موضوع را اصلا مطرح نکردم.

از نظر جسمی یا روحی ناراحت بودن

حال کسی سرِ جا[یش] نبودن

امروز اصلا حال این آدمو ندارم. اگر پیداش شد، هرطور که خودت صلاح می‌دونی، دست‌به‌سرش کن.

آمادگی برای دیدار/ گفتگو با کسی را داشتن

حال کسی را داشتن

- خودش همیشه می‌گفت: "می‌دونم که قبول نمی‌شم" اما وقتی دید که همه‌ی دوستانش قبول شده‌اند، حسابی حالش گرفته شد.

- از بس پیرمرد قرولند کرد، حالم گرفته شد.

از شورو‌وق افتادن؛ آزرده/ ناراحت شدن

حال کسی گرفته شدن

مدیر این بار به او به‌شدت اخطار داد و حسابی حالش را گرفت.

کسی را آزرده‌خاطر/ ناراحت کردن/ از شورو‌وق انداختن

حال کسی را گرفتن

- از هوای صبحگاه بهاری، زمزمه‌ی جویبار و عطر گیاهان کوهستان حالی‌به‌حالی شده بود.

- سخن‌ران با لحن پرشورش همه‌ی شنوندگان را حالی‌به‌حالی کرد.

دچار تغییر حالت [روحی] شدن/ کردن؛ به‌شدت تحت‌تاثیر قرار گرفتن/ قرار دادن

حالی‌به‌حالی شدن/ کردن

حاج‌خانم اونقدر حرف زد که داشتم از حال می‌رفتم.

[در اثر ضعف/ خستگی/ بیماری/ ...] بیهوش شدن

از حال رفتن

هروقت دیدی لجبازی می‌کنه، اونو به‌حال خودش بذار تا دوباره حالش سرِ جاش بیاد.

مزاحم کسی نشدن؛ کاری به کار کسی نداشتن، به‌طوری که بتواند به‌میل خود رفتار کند

کسی را به‌حال خود گذاشتن

یک‌باره حالش به‌هم خورد و رفت سر باغچه نشست و شروع کرد به عق زدن.

دچار تهوع/ دل‌آشوبه/ سرگیجه/ ضعف شدید شدن

حال کسی به‌هم خوردن

حال‌گیری نکن دیگه، می‌خوایم همگی بریم سینما و خوش باشیم. تو هم باید بیای!

شادی/ سرخوشی کسی را از بین بردن؛ کسی را آزردن؛ شوروشوق کسی را از بین بردن

حال‌گیری کردن

- دیشب اصلا حال هیچ کاری را نداشتم، دوتا شیشه آبجو از یخچال برداشتم و نشستم جلوی تلویزیون.

- راستشو بخوای، حال‌وحوصله‌ی این یارو رو ندارم، هرجوری که خودت صلاح می‌دونی دست‌به‌سرش کن.

حوصله‌ی چیزی/ کسی/ آمادگی برای کاری را داشتن

حالِ/ حال‌وحوصله‌ی حال‌وهوای/ چیزی، کسی یا کاری را داشتن

1- صبح زود رفتیم دوتایی توی دریا شنا کردیم، نمی‌دونی چه حالی می‌ده.

2- از چند وقت پیش اون دختر موبوره داره بِهِت حال می‌ده. می‌خوای بگی که اصلا متوجه نشدی؟

1- لذت دادن چیزی به کسی

2- نشان دادن علاقمندی خود به کسی به‌ویژه زنی به مردی

حال دادن (عامیانه)

بعدازظهر دوساعتی خوابیدم و حسابی حال آمدم.

از خستگی/ خمودگی بیرون آمدن؛ بانشاط شدن

[سرِ/ به] حال آمدن

جات خالی، اونجا با دوستان خیلی حال کردیم.

لذت بردن؛ شاد شدن

حال کردن (عامیانه)

1- یک‌دفعه حالش به‌هم خورد و افتاد روی زمین.

2- این پسره دایم دستش توی دماغشه، حال آدم به‌هم می‌خوره.

1- به ضعف شدید/ سرگیجه/ حالت تهوع دچار شدن

2- حالت نفرت/ انزجار به کسی دست دادن

حال کسی به‌هم خوردن

1- بعداز کمی استراحت حالشان جا آمد و به بالا رفتن از کوه ادامه دادند.

2- مثل اینکه تا کتک نخوری، حالت جا نمی‌آد!

1- از خستگی/ کسالت/ خمودگی بیرون آمدن؛ به حال عادی بازگشتن

2- دست برداشتن از عمل ناپسند دراثر تنبیه/ اخطار

حال کسی جا/ سرِ جا/ سرِ جایش آمدن

1- در بیمارستان ظرف چند ساعت حالش را جا آوردند.

2- موسیقی شاد حال همه را جا آورد.

3- صاحب کافه به‌کمک یکی از مشتریان او را کشان‌کشان به خیابان برد و حالش را جا آورد.

1- کسی را دوباره تندرست کردن؛ وضع جسمانی کسی را بهتر کردن

2- کسی را از خستگی/ خمودگی بیرون آوردن

3- کسی را با تنبیه/ کتک زدن/ پرخاش/ اخطار شدید ← سر جای خود نشاندن

حال کسی را جا/ سرِجا/ سرِجایش آوردن

همچنین ← «از دل‌ودماغ افتادن»

نمی‌دونم چرا از حال‌وحوصله افتاده بودم و دلم نمی‌خواست هیچ‌کس را ببینم.

وضع مناسب روحی خود را از دست دادن؛ بی‌حوصله شدن

از حال‌وحوصله افتادن