استفاده‌کننده‌ی گرامی

این پایگاه اینترنتی برای گرد‌آوری اصطلاح‌های زبان فارسی و دری (فارسیِ رایج در افغانستان) بنیان‌گذاری شده است. برای هر اصطلاح:

- معنی یا معنی‌های آن و

- یک یا چند مثال داده می‌شود و

- تلاش می‌شود چگونگی پیدایش و دگرگونی آن پژوهش و ثبت شود.

شما می‌توانید

اصطلاح موردنظر خود را میان آنهایی که تاکنون وارد شده‌اند، بیابید.

برای این کار کلیدواژه (مدخل) یا یکی از واژه‌های تعیین‌کننده‌ی اصطلاح موردنظر خود را در بخش جستجو بنویسید و دستور جستجو بدهید.

اما شما می‌توانید با

- پیشنهادِ اصطلاح‌های تازه،

- پیشنهادِ تکمیل و اصلاحِ اصطلاح‌های موجود و

- نظرهای اصلاحی و تکمیلی خود

این فرهنگ را پربار‌تر و به بهتر شدن این پایگاه یاری کنید.

بهترین شیوه برای همکاری با پایگاه، نام‌نویسی در آن است .

لطفا پیش از پیشنهاد اصطلاح تازه، با استفاده از بخش جستجو مطمئن شوید که آن اصط. در فرهنگ موجود نیست.

پیشنهادهای داده‌شده پس از بررسی در فرهنگ وارد می‌شوند و در معرض استفاده‌ی همگان قرار می‌گیرند.

توضیح مثال معنی اصطلاح

به‌تعبیری ریشه‌ی این اصط. در داستانی از کارهای سلیمان، پیامبر افسانه‌ای یهود است: 

سلیمان پیغمبر از خدا اجازه خواست روزی همه‌ی جانداران زمین را به ناهاری مهمان کند، خدا تقاضای او را اجابت کرد ... روز موعود ماهی عظیمی سر از آب برآورد ... و هرچه را که برای همه آماده کرده بودند خورد، اما همچنان گرسنه بود. سلیمان پرسید مگر تو در هر وعده چه‌قدر می‌خوری؟ گفت سه قورت و آنچه خوردم نیم قورت بیشتر نبود و تا سیر شوم دو قورت و نیم دیگر باقی است ...

(خلاصه‌شده از کتاب کوچه – احمد شاملو)

هزار پدرسوختگی و بی‌شرفی می‌کنند، دوقورت‌ونیمشان هم باقی است.

همچنان ناراضی/ متوقع بودن؛ انتظار بی‌جا/ حالت طلبکارانه داشتن

دوقورت‌ونیم/ دو قورت و نیم کسی هم باقی بودن

مستر جونز گفت "قالیچه‌ی بسیار زیبایی است"، آقاجون هم به‌عادت همیشگی در جوابش گفت "قابلی نداره". مستر جونز هم باورش شد که آقاجون قالیچه رو بهش بخشیده و آخر شب می‌خواست اونو برداره و با خودش ببره.

شایسته/ درخور کسی نبودن (تعارفی احترام‌آمیز در پاسخ تعریف کسی از چیزی یا تشکر از پذیرایی و مانند آن)

قابلی / قابل [کسی را] نداشتن

 

گویا این اصط. به داستانی از ملانصرالدین، بهاین شرح بازمیگردد: 

همسر ملانصرالدین روزی از او پرسید: بعداز مرگ چه بر سر آدم می‌آید؟ ملا گفت نمی‌دانم، اما می‌توانم به آن دنیا بروم و خبر بیاورم؛ به گورستان رفت و در گوری خالی نزدیک جاده دراز کشید، پس از مدتی به‌خواب رفت، صبح با شنیدن زنگ قاطرهای کاروانی بیدار شد و گمان کرد در دنیای دیگر است، سراسیمه از گور بیرون آمد. ساربان از ترس افسار قاطرها را رها کرد و پا به‌ فرار گذاشت. کالاها بر زمین و کاروان به‌هم ریخت. کاروان‌سالار و صاحبان کالا از ماجرا آگاه شدند و ملا را کتک زدند. ملا فرار کرد و به خانه رفت. همسرش پرسید در آن دنیا چه خبر بود؟ گفت: خبری نبود، اگر آنجا قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند.

مردم آن سرزمین آدم‌های صلح‌طلبی هستند، قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد، اما وای به حال کسی که پا روی دمشان بگذارد.

اگر مزاحمتی برای کسی فراهم نکنی، کسی هم مزاحم تو نخواهد شد.

اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد؛

مواظب باش قاطر کسی را رم ندهی! اگر این کار را نکنی، کسی با تو کاری ندارد.

1- نمی‌دونستم دارم خواب می‌بینم یا بیدارم، پاک قاطی کرده بودم

2- می‌خواستم یک‌جوری بهش فکر نکنم و همین بیشتر فکرم را قاطی می‌کرد.

(جمال میرصادقی-این شکسته‌ها)

- 3 این پرت‌وپلاها چیه که این شازده می‌گه؟ مثل اینکه قاطی کرده.

1- درهم آمیختن مطالب و موضوعات در ذهن؛ تمیز ندادن دو یا چند چیز از یک‌دیگر

2- آشفته/ پریشان شدن

3- تعادل روانی خود را از دست دادن؛ آشفته/ پریشان/ حواس‌پرت شدن

قاطی کردن

از وقتی قاتی مرغ‌ها شده دیگه پیش هیچ‌کدوم از دوست‌ها آفتابی نمی‌شه.

ازدواج کردن

قاتی/ قاطی مرغ‌ها شدن

فردا حرکت می‌کنیم. تو هم می‌آی؟ ما رو که قال نمی‌ذاری!

(صادق هدایت - علویه خانم)

کسی را در جایی در انتظار گذاشتن؛ با کسی قرار گذاشتن و سر قرار حاضر نشدن

کسی را قال گذاشتن

... سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده موافق باش تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی.

(حاجی‌آقا – صادق هدایت)

با فریب‌کاری اعتماد کسی را جلب کردن؛ کسی را با نیرنگ زیر نفوذ خود گرفتن

قاپ کسی را دزدیدن

قباله و بنچاق همه‌شان توی دست منه. من عضو فراموش‌خانه هستم یا آنها که همه فراموش کرده‌اند تا دیروز چه‌کاره بوده‌اند؟ 

(حاجی‌آقا - صادق هدایت)

همه‌ی اسرار کسی را دانستن

قباله و بنچاق کسی دست دیگری بودن

همچنین ← «کسی را تور کردن/ به‌تور زدن» و ← «کسی را بلند کردن»

دوست قدیمی من آن شب دختر زیبایی را با خود به مهمانی آورده بود، او را به همه معرفی می‌کرد و می‌گفت که با هم قرار ازدواج گذاشته‌اند، اما درست همان‌ شب سروکله‌ی آقای فکل‌کراواتیِ خوش‌پوش و خوش ادایی پیدا شد و دختر قُر زد و سر دوست من بی‌کلاه ماند.

کسی [معمولا زنی] را فریفتن/ از دست دیگری درآوردن

کسی را قُر زدن

واژه‌ی قِسِر دراصل ترکی و به‌معنی نازا/ عقیم  است (تنها برای حیوانات به‌کار می‌رود و کاربرد آن برای انسان تحقیرآمیز است). قِسر دررفتن درواقع به‌معنیِ باردار نشدنِ حیوان در دوره‌ی فحلی بوده که بعدها معنی مجازیِ کنونی را یافته است.

این‌دفعه شانس آوردی و قِسِر دررفتی، اما از این به‌بعد حواست را خوب جمع کن، نمی‌شود روی خوش‌شانسی حساب کرد.

از خطری/ مخمصه‌ای رهیدن؛ نجات یافتن؛ جان سالم به‌در بردن

قِسِر دررفتن

قنبرک در اصل به‌معنی دوزانو نشستن و دست‌ها را دور زانوان حلقه کردن یا زانوان را بغل کردن است. اما چون در بسیاری از موارد، این شکل از نشستن با حالت افسردگی همراه است، این ترکیب معنی مجازی کنونی را یافته است.

- گاهی به منزل ما می‌آمد و بدون اینکه حرفی بزند، قنبرک درمی‌آورد و آقاجان که به اخلاقش وارد بود می‌فهمید که خواهشی دارد.

 - بازهم که اینجا نشستی و قنبرک ساختی، اگه نمی‌خوای درس بخونی، برو دنبال کاروزندگی، یک لقمه نون دربیار!

خود را غمگین/ افسرده نشان دادن

قَنبَرک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌/ قَمبَرک درآوردن/ ساختن/ زدن

آقاداداش از دریافت نامه‌ی موافقت بانک با اعتبار، داشت قند توی دلش آب می‌شد، اما همین‌که چشمش به نرخ بهره و اقساط ماهانه افتاد حالش گرفته شد.

بسیار شاد شدن

قند توی دل کسی آب شدن

- بدبختی‌های مردم کم بود که این بلا هم قوز بالاقوز شد.

- پس از فلاکت آن خشک‌سالی، حالا این زمستان بی‌رحمی که دنیا را گرفته، قوز بالاقوز شده است.

(زاهاریا استانکو – پابرهنه‌ها؛ ترجمه‌ی شاملو)

گرفتاری‌ یا مشکلی که به گرفتاری/ مشکل پیشین افزوده شده است؛ دردسری بعد از دردسر پیشین؛ مصیبت پشت مصیبت

قوزِ بالاقوز؛ قوزبالای قوز

- این یارو حرف‌هایی می‌زنه که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شه.

- به‌طور معمول زن خوش‌مشرب و شادی بود، اما اگر کسی پا روی دمش می‌گذاشت، یک‌باره آن روی سگش بالا می‌آمد و فحش‌هایی بار طرف می‌کرد که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شد.

کنایه از بسیار عجیب/ نامنتظر بودن چیزی

توی/ در قوطی هیچ عطاری پیدا نشدن

 

همچنین ← از خیر چیزی گذشتن

وقتی آن بلا را ‌سر من آوردند، دیگر قید همه‌ی خانواده را زدم و دیگر به هیچ‌کدامشان جوابی ندادم.

از چیزی/ کسی چشم پوشیدن؛ از داشتن چیزی/ رفت‌وآمد با کسی چشم پوشیدن؛ چیزی/ کسی را فراموش کردن

قید چیزی/ کسی را زدن

همچنین ← «تره [هم] برای کسی/ چیزی خرد نکردن»

- نایب جعفر زندگی خوبی برای زن و بچه‌هایش تامین کرده بود، اما در قید تربیت و آینده‌ی بچه‌ها نبود.

- در اولین سال‌های پس از انقلاب اسلامی کسی در بند نگاه‌داری از آثار تاریخی و باستانی نبود.

به چیزی اهمیت ندادن؛ نسبت به چیزی احساس مسئولیت نکردن؛ به چیزی مقید نبودن

در قید/ بند چیزی نبودن