استفاده‌کننده‌ی گرامی

این پایگاه اینترنتی برای گرد‌آوری اصطلاح‌های زبان فارسی و دری (فارسیِ رایج در افغانستان) بنیان‌گذاری شده است. برای هر اصطلاح:

- معنی یا معنی‌های آن و

- یک یا چند مثال داده می‌شود و

- تلاش می‌شود چگونگی پیدایش و دگرگونی آن پژوهش و ثبت شود.

شما می‌توانید

اصطلاح موردنظر خود را میان آنهایی که تاکنون وارد شده‌اند، بیابید.

برای این کار کلیدواژه (مدخل) یا یکی از واژه‌های تعیین‌کننده‌ی اصطلاح موردنظر خود را در بخش جستجو بنویسید و دستور جستجو بدهید.

اما شما می‌توانید با

- پیشنهادِ اصطلاح‌های تازه،

- پیشنهادِ تکمیل و اصلاحِ اصطلاح‌های موجود و

- نظرهای اصلاحی و تکمیلی خود

این فرهنگ را پربار‌تر و به بهتر شدن این پایگاه یاری کنید.

بهترین شیوه برای همکاری با پایگاه، نام‌نویسی در آن است .

لطفا پیش از پیشنهاد اصطلاح تازه، با استفاده از بخش جستجو مطمئن شوید که آن اصط. در فرهنگ موجود نیست.

پیشنهادهای داده‌شده پس از بررسی در فرهنگ وارد می‌شوند و در معرض استفاده‌ی همگان قرار می‌گیرند.

توضیح مثال معنی اصطلاح

1- زن بیچاره در اثر نبودن امکانات پزشکی سر زا رفت.

2- اگر کتاب به امانت بدهی سر زا می‌رود.

1- مردن مادر هنگام زایمان

2- از دست رفتنِ چیزی

سرِ زا رفتن

← توضیح اصط. «زابه‌را/ زابرا شدن»

زاغه‌ها را با بولدوزر خراب کردند و زاغه‌نشینان را زابه‌را کردند.

بی‌خانمان/ آواره/ سرگردان کردن؛ از خانه و کاشانه راندن

کسی را زابه‌را/ زابرا/ زابراه کردن

در این اصطلاح تصویر زن بارداری داده می شود که در راه یا سفر به درد زایمان دچار می‌شود و به‌ناچار در راه وضع حمل می‌کند. حدس زده می‌شود که این اصط. میان کوچ‌نشینان پیدا شده باشد، چرا که پیدا شدن چنین وضعیتی در هنگام کوچ تصورپذیر است.

هزاران آدم به خاطر این درگیری احمقانه زابرا شدند.

سرگردان/ بی‌خانمان/ آواره شدن؛ به دردورنج دچار شدن

زابه‌را/ زابرا/ زابراه شدن

این اصط. در اصل «چوب زدن به زاغ کسی» بوده. زاج یا زاغ، نمکی معدنی به رنگ‌های گوناگون است. زاغ سیاه در صنعت رنگرزی مصرف دارد. در گذشته اگر رنگرزی محصول همکارش را بهتر از محصول خود می‌دید، تلاش می‌کرد پنهانی چوبی در ظرف زاغ همکارش بزند تا با وارسی آن به ترکیبش پی ببرد.

(برگرفته از سایت اینترنتی باشگاه خبرنگاران جوان)

- وحشت داشت که مبادا کسی زاغ‌سیاهش را چوب زده باشد و گیر بیفتد.

- آن‌قدر زاغ‌سیاهشان را زدم تا مچشان را گرفتم.

از دور مواظب رفتار کسی بودن؛ کسی را پنهانی تعقیب کردن

زاغ‌سیاه کسی را چوب زدن؛ زاغ کسی را زدن

تصویر کسی که به‌اجبار یا به‌زور در برابر دیگری زانو زده، از دیرباز و در بسیاری از فرهنگ‌ها برای بیان شکست به‌کار رفته است.

قهرمان جهان در برابر این ورزشکار نورسیده به زانو درآمد.

شکست خوردن

به زانو درآمدن

← توضیح اصط. «به زانو درآمدن»

آن‌قدر به تحریم‌ها ادامه دادند تا آن کشور را به زانو درآوردند.

کسی را شکست دادن

به زانو درآوردنِ کسی

بسا کس که زانو بر زانوی ما دارد و از ما هزار فرسنگ است.

(خواجه عبدالله انصاری - رسایل فارسی)

هم‌نشین/ معاشر کسی بودن

زانو بر زانوی کسی داشتن (قدیم)

- درخت‌های بی‌زبون جلو چشم‌هامون از بین می‌رفتن، زانوی غم به بغل گرفته بودیم و هیچ کاری نمی‌تونسیم بکنیم. 

(جمال میرصادقی – آقا، آقا – از برگزیده‌ی داستان‌های کوتاه)

- به خودم گفتم، تا کِی می‌خوای زانوی غم بغل کنی و اینجا بشینی؟ پا شو و با واقعیت زندگیت روبرو شو!

 

 

 

بسیار اندوهگین بودن؛ غصه‌دار بودن

زانوی غم به بغل گرفتن/ بغل کردن

 

 

1- تولیدکنندگان آن‌قدر تبلیغ می‌کنند تا اسم محصول‌شان را سر زبان‌ها بیندازند.

2- اگر این موضوع رو شود، سر زبان‌ها می‌افتیم.

1- برای عموم شناخته شدن؛ مشهور شدن

2- بدنام/ رسوا/ بی‌آ‌برو شدن

سرِ زبان‌ها افتادن

- عکسی که او را در یکی شهرهای اروپا همراه با یک دختر جوان نشان می‌داد، در اینترنت گذاشتند و او را سر زبان‌ها انداختند.

- دختر، این چه دامنیه که پوشیدی، می‌خوای ما رو سر زبون‌ها بندازی؟

 

آبروی کسی را بردن؛ کسی را رسوا کردن

کسی را سرِ زبان‌ها انداختن

- صد دفعه بِهِت گفتم بعد از کار باید اینجا رو تمیز کنی. مگه زبون آدم سرِت نمی‌شه؟

- این آدم اصلا زبان خوش سرش نمی‌شود. یا باید خودت بتوانی جلویش دربیایی، یا برایش پاسبان بیاوری.

تنها با خشونت تن به کاری دادن؛ فقط زبان خشونت را فهمیدن؛ فهم نداشتن

زبان آدم/ زبان آدمی‌زاد/ زبان خوش سرِ کسی نشدن

وقتی لیست پول‌هایی را که پسرش از صندوق شرکت گرفته بود نشانش دادم، زبانش بند آمد.

سکوت کردن؛ دیگر حرفی نزدن

زبان کسی بسته شدن/ بند آمدن

به زبان بی‌زبانی به من فهماند که در زندگی زناشویی‌اش خوشبخت نیست و در پی فرصتی برای جدایی است.

بیان تلویحی مطلبی؛ فهماندن مطلبی بدون بیان صریح آن

به/ با زبان بی‌زبانی چیزی را گفتن/ فهماندن

در موقع دست‌به‌دست دادن، هریک از عروس و داماد که در گذاشتن پایش روی پای دیگری سبقت بگیرد، زبانش بر او دراز خواهد بود.

(نیرنگستان – صادق هدایت)

تسلط داشتن کسی بر دیگری

زبان کسی [به] سر دیگری دراز بودن؛

زبان کسی بر دیگری دراز بودن

هرچه زبان ریختم حاضر نشد حتا یک کمک کوچک بدهد.

چرب‌زبانی/ شیرین‌زبانی/ چاپلوسی بسیار کردن

زبان ریختن

همه‌چیزو به‌دقت براش توضیح دادم، اما به‌نظر می‌رسه که اصلا زبون سرش نمی‌شه.

نفهم/ نادان بودن؛ به حرف دیگران بی‌توجه بودن

زبان سرِ کسی نشدن

- زبونم مو درآورد ازبس که گفتم بچه‌جون بشین درس بخون. اما از این گوش می‌شنوه و از اون گوش به‌در می‌کنه.

- تو می‌توانی این‌قدر موعظه کنی تا زبانت مو درآورد، اما امروزه گوش کسی به این حرف‌ها بدهکار نیست.

بارها تکرار کردن بی‌نتیجه‌ی چیزی

زبان کسی مو درآوردن

 

همچنین ← «دهان‌لق بودن»

زبانش هرز است، اگر رازی را به او بگویید، فردا همه‌ی عالم از آن خبردار می‌شود.

رازدار نبودن کسی

زبان کسی هرز بودن

همچنین ← «دهان به دهان کسی گذاشتن»

حالا دیگه زبون به زبون من می‌ذاری؟ مثل اینکه خیلی روت زیاد شده.

با کسی بحث کردن؛ به کسی جواب تند دادن

زبان به زبان کسی گذاشتن

1- من دیگر با اجازه‌ی شما زحمت را کم می‌کنم.

2- آن‌قدر لودگی کرد و به مهمان‌ها متلک گفت که زحمت آنها را کم کرد.

1- رفتن

2- باعث رفتن کسی شدن

زحمت [کسی] را کم کردن